میدونید چیه؟
به نظرم کسایی که سراغ نت میان، اکثرشون گوشی برا شنیدن حرفاشون پیدا نکردن.
حالا یکی میاد وبلاگ میزنه یکی هم تو شبکه های اجتماعی مثل کلوب و فرندفید و اینا عضو میشه.
یعنی تنهایی یعنی کسی دور و برشون ندارن که درکشون کنه، حسشون کنه و باهاشون همکلام و همدردی کنه.
میگما!
چقدر خوبه ما هوای همجنسامون رو داشته باشیم...
ببین:
تو این دنیای مجازی اگه خانوما هوای خانوما و آقایون هوای آقایون رو داشته باشن کمتر این آسیب ها بین روابط جنس های مخالف پیش میاد!
نه؟
به نام خدا
این روزها کشور حال و هوای خاصی داره
بخصوص قم
قمی ها برای ورود عزیزشون چه میکنند!
حتی تو نت!
نمیدونم چقدر به پیامرسان سر میزنید؟ محیطش پاستوریزه شده ی فرند فیده!
جو دوستانه ای داره و سیاست زده هم نیست.
بچه قمی های نت حتی تو پیامرسان هم کولاک کردن برا تشریف فرمایی آقا!
فردا میبینمشون میون جمعیت. راستی یادم رفت بگم منم فردا میرم. چند تا بسته نقل هم گرفتم. جای اونایی که دور هستن خالی!
شتری ست که در خانه ی همه میخوابد.
حتی شما دوست گرامی!
پس از شنیدن خبر فوت ناگهانی دوست و همکار عزیزمان خانم مرضیه پژمانیار با تعدادی از دوستان عازم تهران شدیم.
باورمان نمیشد.
آخر مرگ برای همسایه است نه برای وبلاگ نویسان!
آنقدر جوان بود و سرحال که مرگ ناگهانی اش همه را در حیرت فروبرد.
هیچکس باور نمیکرد تا جایی که وقتی پیکر بیجانش را در خانه ی ابدیش گذاشتند، سیل زنان بهت زده بود که سرک میکشیدند تا شاید با دیدن چهره به باور برسند.
اینجا روضه خان آتش بیار معرکه است:
«نمیدونم بالای بسترش بودین یا نه؟ آخه محتضر تو اون لحظات سفارشی داره و...»
کاسبی میکند و از مرحله پرت!
دوستمان خودش هم نمیدانسته که آخرین لحظه ی زندگیش در آن شیرجه است! چه برسد به خانواده و بستگان!
و گریبان است که چاک میخورد! صورت است که سرخ می شود و موهایی ست که پریشان...
البته نه خیلی نزدیک، جمعیت راه نمی داد. اما دیدم آن مکعب خالی شده از خاک را و دیدم ارزانترین پارچه ای را که در برش گرفته بود!
برای اهالی نت هم همین است! فرقی نمیکند! پس چرا خودمان را تافته ای جدا بافته از مردم میدانیم؟!
...
و اندکی بعد، چند بیل خاک و...
ساعتی دیگر کسی اینجا نخواهد بود.
کو ادد لیستها؟ کجاست لینک ها؟ ...
تنها به دنیا می آییم و تنها میرویم.
«الدنیا لعب و لهو»
بازیچه هایمان حجاب حقیقت شده اند!
کودکی اسباب بازی
و در بزرگی اینترنت و وبلاگ، گوشی و اس ام اس بازی، چت و ایمیل، هی داغ کن و سرد کن!
..
خواندی؟ ...لحظه ای دیگر فراموش خواهی کرد!
بخیل نباشیم!
خدا را چه دیدی؟ شاید روزی که دستمان از دنیا کوتاه شد کسی هم برای ما برگ سبزی فرستاد!
دوستی یعنی همین: پیوندی جاودانه! که حتی با مرگ هم گسسته نخواهد شد.
روحش شاد:
الفاتحه مع الصلوات
به نام خدا
اون روز دفتر با خانم ها جلسه داشتیم. من نیم ساعت زود تر رسیدم صفائیه و مونده بودم چی کار کنم؟!
بعضی از زن ها و دخترا بدون اینکه قصد خرید داشته باشن میتونن ساعتها تو خیابون قدم بزنن، از این مغازه به اون پاساژ برن ولی من اصلا اینطور نیستم. وقتی به ویترین مغازه ها نگاه میکنم که واقعا دنبال چیزی باشم و فقط وقتی میرم داخل و قیمت میکنم که قصد خرید داشته باشم...
چند قدم راه رفتم، تو همین فکرا بودم که یهو خودم رو جلوی یه بنر دیدم. تبلیغ نمایشگاه «پوسترهای عاشورایی» بود. آدرسش کجا؟فرهنگسرای اشراق یعنی دقیقا همونجایی که من ایستاده بودم! «خدایا قربونت برم! ممنونم که منو از این بلا تکلیفی در آوردی. حالا فهمیدم که باید این 30 دقیقه مونده به جلسه رو چی کار کنم.» چند تا پله رفتن پایین و وارد نمایشگاه شدم. محیط کاملا هنری بود. پوسترهایی با مضمون عاشورا پشت سر هم به دیورا نصب شده بود. تصاویری که یک دنیا حرف داشت. یکی قشنگتر از دیگری. منو با خودش به کربلا برد.
یکی از تصاویر منو مجذوب خودش کرد. اگه بگم بیشتر از ده دقیقه بهش چشم دوخته بودم شاید کم گفته باشم. پوستری که سمت پایینش نیزه هایی بودن که سرهای شهدا روش می درخشید و بالای تصویر آسمون شب بود که ستاره هاش می درخشیدند ولی قشنگیه قضیه اونجا بود که درخشش ستاره ها جلوی نورانیت سرها کم آورده بودن. موضوع پوستر هم این بود: شام غریبان؛ شب ستاره های زمینی! وقتی این جمله رو خوندم یه قصه ای تو ذهنم ساختم:
روزی که خدا به فرشته ها گفت که به آدم سجده کنید. اونها به خدا اعتراض کردند و گفتند: خدایا آخه این چه موجودیه که ما بهش سجده کنیم؟ این که اینهمه خونریزی و جنایت میکنه، چه طور اشرف مخلوقاته؟!...خدا رو میکنه به فرشته ها و داستان کربلا رو براشون تعریف میکنه و از همه ی تصاویر اون واقعه، تصویر سر نیزه رفتن سرها رو نشون میده و به فرشته هاش میگه: ببینین حسین منو، که از همه ی دار و ندارش به خاطر من میگذره! از تشنگی زن و بچه ش بگیر تا گلوی پاره ی طفل شیش ماهه ش! تازه ببینین اینجا بالای نیزه ها هم قرآن می خونه! اینه رسم عاشقی! و...
جلوی اشکهام رو نمی تونستم بگیرم. فکر کنم فرشته هام با دیدن عشق بازی حسین گریه می کردند...
به ساعتم نگاه کردم. داشت دیرم می شد. چقدر زود گذشت! موقع بیرون اومدن خیلی سریع سراغ دفتر نظرات رفتم و با گریه نوشتم:«حسینم! ممنونم که دعوتم کردی. یعنی میشه یه روزم همین طوری پام رو به کربلات برسونی؟...»